CinnoVex 105
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به خوانندگان عزیزم
- از تاکسی پیاده میشوم و همین که میخواهم قدم اول را به سوی درب بیمارستان بردارم, خاله را میبینم که با موبایل صحبت میکند. مانند آهو جستی میزنم و تا خاله سرش را برگرداند خود را داخل بیمارستان پرت میکنم و با سرعت به سمت درمانگاه میروم.
مانند عقاب در یک نگاه همه درمانگاه را رصد میکنم که مبادا دخترخاله یا پسرخاله ای آن اطراف باشد.
فورا پرستار را پیدا میکنم تا تزریق را انجام دهد و هر چه سریع تر محل وقوع جرم را ترک کنم, چون نمیدانم خاله بازخواهد گشت یا نه.
از بیمارستان خارج میشوم و مانند یک مامور مخفی اطراف را میپایم.
کمی از بیمارستان فاصله گرفته ام که خاله از یک مغازه بیرون می آید اما فاصله آنقدری هست که متوجه من نشود. با کمی فاصله از او راه میروم. به خاطر پا دردش آرام قدم برمیدارد و من به این فکر میکنم که خاله هم کم کم دارد پیر می شود. البته اگر این جمله را بشنود تقسیم شدن من به چند قطعه مساوی حتمی است.
در همین افکار هستم که با سرعت نور تغییر مسیر میدهد, فرصت شکه شدن و غافلگیری نیست. وقت، وقت مدیریت بحران است، پس با تمام سرعت وارد اولین کوچه میشوم، از کاج های کنار خیابان برای استتار استفاده میکنم. تا اواسط کوچه با همان سرعت راه میروم چون مسیر بعدی خاله را نمیدانم.
نگاهی به پشت سر میکنم و نفسم را محکم بیرون میدهم و در دل غرولند میکنم که خاله جان ببین اول صبحی چطوری با آدرنالین خون ما بازی میکنی.
- برای بار هزارم ساعت را نگاه میکنم
ساعت 19:00 ... ساعت 19:15 ... ساعت 19:30
ساعت 19:45 ... ساعت 20:00 ... ساعت 20:15
همه کلافه شده اند. منشی هم برای گرفتن نوار مغزی رفته داخل مطب و نمیتوانم با صحبت خود را سرگرم کنم. خانم مسنی می گوید، مطب را پیدا نمی کردم، دفترچه را نشان دختر جوانی دادم تا آدرس بپرسم، بدون نگاه کردن گفت "خانم من پول ندارم". همه میزنیم زیر خنده و فضا کمی تغییر می کند، او نیز محکم تر رو میگیرد و ریز میخندد. می گوید هر چه تلاش کردم برایش توضیح دهم من پول نمی خواهم حرف خود را تکرار کرد و رفت.
بالاخره ساعت 20:30 منشی دفترچه را میدهد دستم و میگوید به سلامت، دکتر آمپول و آزمایش برایت نوشت.
در مسیر CinnoVex
تا سینووکس صد و ششم، ایام به کام