CinnoVex 113
دوشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۲۷ ب.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به خوانندگان عزیزم
- با رویی گشاده سلام و احوالپرسی می کند، پیش از آنکه سوالی بپرسد تمام صفحات دفترچه را نگاه می کند و مشکل را می پرسد. داستان را از آنجا تعریف میکنم که دستم گزگز کرد، سرم گیج رفت، قسمتی از صورتم گاهی بی حس شد، گاهی برای چند ثانیه زبانم بی حس شد و بعد از آن MRI و تشخیص MS.
نتایج MRI ها و آزمایشات را با دقت می خواند و با لبخند می گوید اوضاع خوب است و آخرین MRI نشان می دهد اوضاع پلاک های مغزی بهتر از قبل شده است. تمام این ها را پزشک قبلی نیز گفته است اما شنیدنش برای دوم نیز لذت بخش است. چهار نسخه بدون تاریخ برای داروهایم می نویسد و می گوید چهار ماه بعد بیا. می پرسم در این چهار ماه نیازی به آزمایشات دوره ای نیست؟ می گوید نه، بدنت مشکلی با دارو ندارد، شش ماه یکبار کافی است.
- با غیظ لعن می فرستد، گویی شمر ملعون همین حالا روبرویش نشسته. حالا دیگر پای رفتن به مجلس و تعزیه ندارد، به سختی از روی تخت بلند می شود تا به دیگ غذا سر بزند، ما خیز بر میداریم که چرا این کارها را به ما نمی سپاری؟ به یاد ندارم از کسی کاری خواسته باشد، از همان سالهای جوانی تا حالا، همیشه روی پای خود ایستاده. از کربلا می گوید و با عشق نگاهش میکنم. این پیرزن دوست داشتنی، همیشه برای من نمادی از پاکی و صداقت است.
بوی غذا در خانه پیچیده و من از عشق می خوانم، این بار سید مهدی شجاعی روایت گر این عشق شده است. عشق پدر به پسر یا عشق پسر به پدر، گم می شوم در این عشق بی نهایت. زیبا روایت می کند و من با حسرت زل میزنم به خطوط کتاب.
تا سینووکس صد و چهاردهم، ایام به کام
۹۵/۰۷/۲۶