CinnoVex 102
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به خوانندگان عزیزم
- "مانند ابر بهار گریه میکرد"
این جمله را پرستار می گوید و ادامه میدهد, میگفت چرا من؟ چرا بین این همه آدم من باید بیمار شوم؟ همسرم درخواست طلاق داده, بزودی فرزندم را نیز با خود میبرد.
برادرش برای پرستار از این مرد بی وفا میگفته. مردی عیاش و خوش گذران که حتی عرضه یک روز نگهداری از فرزند را ندارد. میگفته من و برادرم مانند کوه پشت خواهرمان ایستاده ایم اما روز و شبش شده گریه.
پرستار می گوید به برادرش گفتم او از تنهایی و طلاق نمی ترسد، غم او فقط غم فرزند است.
تزریق را انجام می دهد و رو به من میگوید این حرف را فقط یک مادر درک میکند، مادری که حالا با هر بار نگاه کردن به فرزند، با فکر فراق دلش ریش میشود.
پرستار با ناراحتی میگوید توی این مملکت مرد هر چه باشد فرزند مال اوست. با حرص ادامه میدهد، فقط صبر می کنند بچه از گند و کثافت که درامد تقدیم مرد می کنند.
به پرستار میگویم ان شالله همانطور که برادرش گفته، همسرش از پس نگهداری کودک برنیایید و او را نزد مادر بازگرداند.
پرستار آمینی از ته دل می گوید و خداحافظی میکند.
- هنوز فکرم درگیر اوست. فکر میکنم به روزی که آن زن جوان با هزار امید و آرزو پا در خانه مرد گذاشته، به روزی که فرزند دلبندش به دنیا آمده، به هزار نقشه و برنامه که برای آینده فرزندش داشته، به رویای عروس یا داماد شدن فرزندش و ... . اما حالا بخاطر نام یک بیماری و ذهنیت اشتباه جامعه، برچسب ناتوانی خورده و بجای جنگیدن با بیماری، باید با همسری بجنگد که اگر در کنار او میماند شاید غلبه بر بیماری بسیار آسانتر میشد.
کاری از دستان ناتوانم برای این زن ساخته نیست، پس با تمام قلبم برای او صبر و سلامتی آرزو میکنم.
تا سینووکس صد و سوم، ایام به کام