CinnoVex 67
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به خوانندگان عزیزم
- وارد مطب دکتر که میشوم با لبخند احوالپرسی می کند، سرحالتر از هفته گذشته به نظر می رسد. مانند همیشه باید از اول داستان را برایش تعریف کنم، که MS دارم و با بی حسی زبان و گزگز دست چپ و سرگیجه به پزشک مراجعه کردم و ... . نمیدانم چرا حاضر است این داستان تکراری را هزار بار دیگر بشنود اما یک پرونده برای بیمار تشکیل ندهد. دفترچه بیمه برایش حکم پرونده پزشکی را دارد که به ندرت مرورش می کند. پرونده ای که با رسیدن به صفحه آخر، عمرش به پایان می رسد.
عکس های MRI را با دقت بررسی می کند و با عکس های سال گذشته مقایسه می کند.
"خداروشکر پلاک ها فعال که نشدن هیچ، میشه گفت ضایعات کمی هم بهتر شدن"
این جمله را با شادی می گوید و من شادتر می شنومش. تمام طول مسیر مطب تا منزل را انگار روی ابرها راه میروم. با توجه به استرس های یک سال اخیر بسیار نگران بودم که پلاک ها فعال شده باشند اما این خبر شاید نشان از آرامشی دارد که برایش سخت تلاش کرده ام. و بی شک لطف خداوند مهربان.
- درمانگاه از همیشه شلوغ تر است، به سختی خود را از میان جمعیت به اتاق پرستار میرسانم، در را که باز می کنم اشاره می کند منتظر باشم، کیفم را روی صندلی اتاق انتظار می گذارم و پشت به جمعیت خود را با پیدا کردن چسب تزریق مشغول میکنم. خانم جوانی با پسر بچه ای حدودا پنج ساله از اتاق خارج می شود، پیش از این هم دیده بودمشان، و من باز به این موضوع فکر میکنم که این پسرک چه درکی از بیماری مادرش دارد و چگونه این تزریق هفتگی را برایش قابل فهم کرده اند، آیا او هم مثل تمام کودکان از تزریق می ترسد و ... .
بعد از تزریق ماجرای MRI و بهبودی ضایعات را برای پرستار تعریف میکنم و او نیز با خوشحالی شکر می کند و درباره قطع دارو سوال می کند، برایش توضیح می دهم که بهبودی آنقدر جزئی است که نمی توان دارو را قطع کرد. شاید یکی از دلایل این بهبودی جزئی او باشد که همیشه سعی می کند با مهربانی تجربیات سالهای حضورش در درمانگاه MS را در اختیارم بگذارد و سوال های بی پایان مرا پاسخ دهد، به ویژه در ابتدای بیماری که نگران بودم و سوالات زیادی از پیشرفت بیماری و دارو داشتم و پاسخ های او معمولا جامع تر از سوالات من بود.
تا سینووکس شصت و هشتم، ایام به کام
خدا رو شکر واقعا...
ایشالا بیشتر از این پستا با خبرای خوب بذارید :)