زندگی به سبک ام اس

با ام اس نیز خوشبختم

زندگی به سبک ام اس

با ام اس نیز خوشبختم

سال 93 بیماری MS خود را با لبخند پذیرفتم.
از نظر جسمی هیچ مشکلی ندارم و زندگی شاد و فعالی دارم و با ام اس نیز احساس خوشبختی میکنم.
هفته ای یکبار داروی CinnoVex تزریق میکنم و با هر تزریق یک پست در وبلاگ مینویسم.

هدف من از راه اندازی این وبلاگ معرفی صحیح بیماری ام اس است، آنگونه که واقعیت دارد، نه آنگونه که به اشتباه تصور می شود.
هدف بعدی بیان تجربیات خودم درباره این بیماری است.

آخرین مطالب

CinnoVex 177

دوشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۳۲ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام به خوانندگان عزیزم


- بنری برای اطلاع رسانی نصب کرده اند. بازهم تغییر مکان. با عصبایت راهی محل جدید داروخانه میشوم. خیابان یک طرفه است و مجبور به پیاده روی هستم.

محل جدید داروخانه در زیرزمین یک کلینیک بسیار شلوغ است. فرصت پیدا کردن آسانسور ندارم. 18 پله را پایین میروم و یک پیچ را پشت سر میگذارم. بیشتر شبیه بایگانی ادارات شده تا داروخانه تخصصی و فوق تخصصی. گویا هنوز کارها به روال عادی برنگشته. دستگاه نوبت دهی خاموش است و کارمند بخش پذیرش داروها را نیز تحویل میدهد. 

صدای اعلام نوبت بخش پذیرش کلینیک تمام فضا را پر کرده و پیرمردی که با صدای بلند ناله میکند و خود را دلداری میدهد. به خاطر پیاده روی، حجم لباس های زمستانی و صدای محیط احساس خفگی میکنم. دارو را تحویل میگیرم و با سرعت خود را به فضای باز میرسانم.

خنکای صبحگاهی که به صورتم میخورد مانند دم مسیحایی است.


- رادیوی تاکسی روشن است و کارشناس هواشناسی درباره خشکسالی ایران و بارش سنگین برف و سیل در کشورهای دیگر و آینده زمین صحبت میکند. راننده میگوید، شنیدم آمریکا هارپ فرستاده آسمون ایران که هیچی نمیباره، نمیدونم که! اینجوری میگن. دختر جوانی که صندلی کنار راننده نشسته می گوید، میگن زلزله کرمانشاه هم از همین هارپ بوده. تاکسی های ایران بیشتر شبیه شبکه خبر است.


- صحبت از داروهاست. درباره افزایش عجیب تعداد داروخانه های مرکز شهر در یک ماه اخیر به پرستار می گویم. داروخانه های بزرگ و شیک. می گوید، اگر قرار باشد بین خرید شلوار و دارو یکی را انتخاب کنی، شلوار میخری؟ نه مجبوری دارو بخری.



- پرنده های شاد.


درمسیر CinnoVex


تا سینووکس صد و هفتاد و هشتم، ایام به کام

نظرات (۹)

۲۵ دی ۹۶ ، ۲۱:۲۹ محسن رحمانی
چرا اینقدر جابه جا می شن ؟واقعا خیلی روی اعصابه .

خشکسالی که بیداد میکنه خصوصا جنوب :(
چه عکس قشنگی بوی زندگی میده .
پاسخ:
مراکز دولتی متاسفانه از این جابه جایی ها کم ندارن.
اینجا که همیشه زمستون برف میبارید هیچی نمیباره. جنوب جای خود داره.
ممنون از نگاه زیباتون :)
۲۵ دی ۹۶ ، ۲۱:۳۵ آقای دیوار نویس
واقعا هم داروخانه ها زیاد شدن... خیلی زیاد شدن...


پرنده هارو :) 
پاسخ:
خیلی زیاد.
پرنده ها و آسمان جز علایق من هستن :)
۲۵ دی ۹۶ ، ۲۱:۳۸ آقای دیوار نویس
خیلی هم عالی... :) 
پاسخ:
ممنون :)
۲۵ دی ۹۶ ، ۲۱:۳۹ آقاگل ‌‌
سلام به نگارنده متن :)
تصویر ها رو که دیدم یاد لوح‌های زمان کودکی افتادم. هر لوح برای خودش داستانی داشت. :))
اینم می‌تونه برای خودش داستانی داشته باشه.

پاسخ:
سلام به خواننده متن :)
بله شبیه اونهاست, داستان های زیادی هم داره, من که بلد نیستم اما شما تو این مورد عالی هستین :)
۲۶ دی ۹۶ ، ۰۲:۵۶ کوثر متقی
کاش شرایط بهتر میشد
از همه نظر 
یه آدم هایی می اومدن سر کار که درست بودن...داریم؟
پاسخ:
گویا نمیشه.
۲۶ دی ۹۶ ، ۰۳:۲۴ ستاره جان

اگر قرار باشد بین خرید شلوار و دارو یکی را انتخاب کنی، شلوار میخری؟ نه مجبوری دارو بخری.

الان این معنیش چی بود(چه جور توجیهی بود؟)
پاسخ:
منظورشون این بود الان بیماری های مختلف تو جامعه زیاد شده و بیمار هم مجبور به خرید دارو هست، پس تعداد داروخانه ها زیاد میشه و چون مردم قدرت خرید ندارن، بقیه مغازه ها کمتر میشن.
درود بر مهربانوی خوشبخت
روزی روزگاری ، یک جفت پرنده سیاه که تازه لانه ساخته بودند باهم بر سر اینکه جایی که قرار است سالهای آزگار ماندگار شوند به گفتگو نشستند . پرنده بانو آنجا را دوست نداشت - لانه اش را هم دوست نداشت - چرا که دلش می خواست اگر جوجه داشته باشد ، اگر دلش تنگ شود - خورشید خانم بالای لانه پرتو بپاشد و لانه اش روشن باشد . دلش می خواست بجای سوت قطار و صداهای بی وقفه ماشینها باد در خانه اش آواز بخواند و عطر گلها مهمان خانه اش باشد . اما مرد پرنده گفت : کاری بیشتر از این از دست بر نمی آید . درست که بال پرواز داریم اما مسیرمان بسیار خطرناک است .  رسیدن به جایی که پراست  از زیبایی و آزادی پرواز است ؛ بالهایی به نیروی عقاب بایدمان . در این بگو مگو بودند که شاهدی آمد و گفت ما کلاغها همین هستیم که هستیم . بی خود شوهرت را ناراحت نکن . می خواهی بخواه نمی خواهی برو . ما پرندگان خوش شانسی هستیم . این آدمها آشغالهایشان را همه جای شهر می ریزند و ما آشغال خورشان شده ایم . هرچند پیشتر ها چیزهای براق و رنگی توی زباله هاشان پیدا می شد و ما برای تزیین لانه هامان از آن ها می دزدیدیم . اما حالا گونه ای از خودشان دائم در میان زباله ها سهم ما را همه جوره کم کرده اند از چیزهای براق و زیبا تا تکه های مانده غذا . با این همه اما با چیزی تتمه ی اشغالها برایمان می ماند . توهم بیا
کلاغ بانو پشتش را به همسرش کرد گفت من پرواز می خواهم . آنهم بلند بالا و در آسمانی که همه اش آبی و یک رنگ باشد . خورشید می خواهم ، آنهم از گونه مهربانش . از این قطارها که برای حرکت کردنی که وظیفه شان است این همه جنجال می کنند و سوت می کشند متنفرم . خدا را شکر که جان حرکتشان در بند ریلهای آهنی است - از ماشینها هم همینطور که آنقدر سرگردانند با راننده هاشان . که نه می دانند می آیند ، یا می روند -
و از تو که آنقدر بیچاره ای .
کلاغ با نو رفت
کلاغ شاهد آمد و گفت : آخی ی ی ی
دلم خنک شد و خیالم راحت - تو هم تنها شدی مثل من .
بزن بریم سراغ آشغالها - تا کسی نیامده خوبهایش را بخورد و ببرد
در پناه مهر حضرت دوست سربلند و خرسند و تندرست - و - البته شاد باشید ( آمین)

پاسخ:
داستان جالبی بود، ممنون :)
ممنون سلامت و شادکام باشید :)
درود دوباره بر مهربانوی خوشبخت
و اما در مورد اینکه بسیاری از کارها تنها برای این است برخی بگویند ما هم کاره ای هستیم و کاری می کنیم .
روزی بهلول به رباطی شد . شب پیش خواب خواست قصد رفع حاجت کند . باید از چاه با دلو آب می کشید و در آفتابه ها می ریخت  از حجره او  تا چاه و از چاه تا آبریز گاه ( با عرض پوزش همان WC  )قدری فاصله بود . وقتی به آبریزگاه رسید طاقتش به سر رسید . خواست داخل شود و آفتابه را پر آب کند که ،  مرد آفتابه دار ( آن زمان  لولنگ دار گفته می شد ) به او دستور داد آفتابه سوم را برندار آفتابه اول را بردار بهلول گفت مرد حسابی این که به آبریزگاه نزدیک تر است . لولنگ دار گفت : مرد حسابی آب را که خودت می آوری . داخل هم که خودت می روی و سبک می شوی ، من باید چیزی جابجا کنم که مردم بدانند من اینجا کاره ای هستم ؟ یا نه ؟
شادمانه بودن را برایتان از درگاه حضرت دوست خواهانم

پاسخ:
عجب زرنگی بوده لولنگ دار :)
ممنون سلامت باشید :)
۲۶ دی ۹۶ ، ۱۶:۱۹ گندم بانو
داروخونه‌ها زیاد شده... مریضی‌ها زیادتر!! :(
پاسخ:
بله متاسفانه.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">