CinnoVex 171
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به خوانندگان عزیزم
- میپرسم برای تعطیلات برنامه سفر ندارید، می گوید نه، در این آب و هوا کجا میتوان رفت.
میگوید این روزها فقط در فکر مردم کرمانشاه هستم، هر بار که سردم می شود، فکر میکنم من در خانه سرپوشیده نشسته ام و باز احساس سرما میکنم؛ آنها چه می کنند در این سرمای شدید.
با غمی عمیق در چشمانش می گوید، همه فراموششان کردند، بازیگر و ورزشکار و سیاستمدار و ... ، هر کدام آمدند وسط میدان، خودی نشان دادند و رفتند*؛ باز مردم بی پناه ماندند.
میپرسد واقعا برایشان خانه می سازند؟ می گویم خانه نه، اما قول کانکس داده اند و وام. با کلافگی می گوید کانکس مگر در این سرما گرم می شود؟ می گویم گرم نه اما مجبورند.
از آشنایی می گوید که برای کمک رسانی به منطقه اعزام شده بود و وقتی برگشت تا چند روز افسرده بود و گربه می کرد از عمق درد و اندوه مردم.
ادامه صحبت برایم سخت است، سریع خداحافظی میکنم. از بیمارستان خارج میشوم و شالگردنم را محکم تر میپیچم تا از سوز سرما در امان باشم. به صحبت های پرستار فکر میکنم، به سرمای غرب، به برفی که ممکن است آخر هفته بر زمین بنشیند، به زمستانی که در پیش داریم و مسئولینی که امیدوارم در خواب زمستانی فرو نروند.
- دلگرمی بود در همان روزهای اول.
* پیشنهاد میکنم پست "گدا هم گداهای قدیم" از وبلاگ "دانش آموز شماره 13" را بخوانید.
تا سینووکس صد و هفتاد و دوم، ایام به کام